تاریخچه بیوفیدبک

از آنجایی که نوروفیدبک خود نوعی بیوفیدبک است، بنابراین تاریخچه بیوفیدبک قدمت بیشتری از تاریخچه نوروفیدبک دارد. این روش درمانی نوین امروزه در حوزه پزشکی بسیار ارزشمند است، چرا که فرد را به سمت خود تنظیمی سوق داده و هیچگونه عوارض جانبی برای بدن ندارد.

بیوفیدبک یک روش درمانی است، که ابتدا به‌ کمک دستگاه‌های الکترونیکی اطلاعاتی را در مورد اعصاب و عضلات و فعالیت خودمختار بدن ثبت، اندازه‌ گیری و پردازش می‌کند و سپس در قالب بازخورد صوتی و یا دیداری به بیمار و درمانگرش نشان می‌دهد.

با کمک بیوفیدبک بیماران آگاهی بیشتری نسبت به اعمال خود مختار بدن به دست می‌آورند، تا کنترل ارادی را بر آن ها افزایش دهند و مثلا ضربان قلب خود را کاهش داده و یا تنش عضلانی را کم کنند. برای آشنایی کامل با بیوفیدبک به مقاله بیوفیدبک چیست؟ مراجعه کنید.

تاریخچه بیوفیدبک

تاریخچه بیوفیدبک را می توان به راحتی با دکتر مورر(H.Mowrer) آغاز کرد. از آنجایی که بیوفیدبک نوعی زنگ اخطار است که به ما می گوید، سیستم بدن ما در این لحظه درست کار می کند یا نه؟ بنابراین اولین نوع از بیوفیدبک را به سیستم زنگ هشداردهنده دکتر مورو نسبت می دهند.

بیوفیدبک به عنوان تکنیک، در ابتدا بـه وسیله دکتـر مورر در سال ۱۹۳۸ معرفی شد. او از یک سـیـستـم زنـگ هشدار دهنده برای متوقف کردن شب ادراری در کودکان استفاده کرد.

اما در واقع نیل میلر (Neel miller)، به عنوان پدر بیوفیدبک مدرن شناخته می‌شود. او روانشناس و دانشمند علوم عصبی بود، که در اواسط قرن بیستم در دانشگاه ییل (Yale) کار می‌کرد.

او در جریان یک اتفاق هنگام انجام آزمایش‌های خود روی موش‌های صحرایی درباره شرطی‌سازی کلاسیک، موفق به کشف اصول اولیه بیوفیدبک شد.

او و تیمش فهمیدند با تحریک مرکز لذت در مغز یک موش فلج به وسیله الکتریسیته، این امکان وجود دارد که بتوان آن‌ها را برای کنترل موارد متفاوتی از جمله ضربان قلب، فشار خون، دمای بدن و… آموزش داد.

تا آن زمان متخصصین اعتقاد داشتند، که فرآیندهای فیزیولوژیک (مانند ضربان قلب) تنها در کنترل دستگاه عصبی خودمختار است.

همچنین کلود برنارد در سال ۱۸۶۵ مطرح کرده بود، که بدن کوشش می کند تا محیط داخلی را در یک وضعیت پایدار حفظ کند و مفهوم هوموستاز را معرفی کرد.

در سال ۱۸۸۵، J. R. Tarchanoff نشان داد که فرد می تواند ضربان قلب خود را نسبتاً به صورت اختیاری کنترل کند (قشر مغزی-ارادی) و انحصاراً به تغییر سرعت تنفس به بستگی ندارد.

همچنین در سال ۱۹۰۱، J. H. Bair افرادی که به صورت ارادی عضلات آئورم گوش را تکان می دهند، مورد مطالعه قرار داد. او کشف کرد که افراد این مهارت را با مهار عضلات مداخله‌آمیز آموخته اند و نشان دادند که عضلات اسکلتی خود تنظیم شونده هستند.

بعد از جنگ جهانی دوم ریاضیدان نوربرت وینر تئوری سایبرنتیک را توسعه داد، که مطرح می کند سیستم‌ها با مشاهده نتایج کارشان خودشان را کنترل می‌کنند.

شرکت کنندگان در کنفرانس برجسته سال ۱۹۶۹ در مسافرخانه Surfrider در سانتا مونیکا اصطلاح بیوفیدبک را با الهام از بازخورد وینر ابداع کردند.

این کنفرانس منجر به تأسیس انجمن تحقیقات بیوفیدبک شد، که به محققان عادی که به تنهایی کار می کردند، کمک می‌کرد تا با یکدیگر ارتباط برقرار کرده و با آنها همکاری کنند و همچنین اصطلاح “بیوفیدبک” را عمومی کرده و مفهوم آن را در بین مردم جا بیندازند.

کار بی.اف.اسکینر محققان را بر آن داشت تا روش شرطی‌سازی عامل را در استفاده از بیوفیدبک اعمال کنند و این مسئله که کدام یک از واکنش‌ها به صورت ارادی قابل کنترل است و کدام نیست، را حل کنند.

در اولین آزمایش عملی بیوفیدبک، “شارن” از این روش یعنی شرطی سازی عامل برای کنترل ضربان قلب استفاده کرد.

در سال ۱۹۶۵ مایا لیسینا، شرطی‌سازی کلاسیک و شرطی‌سازی عمل را برای آموزش افراد در جهت تغییر قطر رگ‌های خونی، استخراج و نمایش بازتابی از تغییرات جریان خون با هم ترکیب کرد.

او از این شیوه استفاده کرد تا به افراد آموزش دهد، که چگونه به طور ارادی دمای پوست خود را کنترل کنند. در سال ۱۹۷۴، اچ.دی.کیمل به افراد آموزش داد، تا با استفاده از بیوفیدبک پوست گالوانیک واکنش عرق کردن خود را کنترل کنند.‌

در سال ۱۹۶۹ المر و آلیس گرین با استفاده از بیوفیدبک، به مطالعه یک یوگی شرقی پرداختند. یوگی‌ها (عرفا) با کنترل روی تنفسشان می‌توانند وضعیت آگاهیشان را دگرگون کنند.

آن‌ها پی بردند برخلاف آنچه که تا به آن زمان تصور می کردند، یک فرایند کاملاً غیرارادی مانند امواج مغزی، ضربان قلب، درجه حرارت بدن را می‌توان کنترل کرد و کاهش یا افزایش داد. اخبار این تحقیق همراه با موضوع تهییج شدن بدون استفاده از مواد مخدر توجه مردم را جلب کرد.

دکتر گرین بعضی تحقیقات ریشه‌ای روی محدوده خود تنظیمی انسان در فرایندهایی که به طور طبیعی با ذهن ناهشیار کنترل می‌شوند انجام داد واین تکنیک‌ها را با موفقیت در درمان سردردهای میگرنی و فشارخون بالا به کار برد.

بعد از آن تحقیقات بـسـیار زیادی در این زمینه انجام شد و تا کنون حداقل ۳۰۰۰ مقاله و بیش از ۱۰۰ کتاب درباره تأثیر بیوفیدبک نوشته شده و از آن به عنوان یک شیوه درمان تأیید شده برای کنترل سردرد ،‌علائم و دردهـــــای مـــــزمـــــن، اخــتــــلال عــــدم تمرکز، گـرگـرفـتـگـی، بـی‌اخـتـیـاری و بـیـمـاری ری نـود که ژنتیکی است، نام برده شده است.

در سال ۱۹۹۶ لیندن از بیوفیدبک برای بالا بردن ضریب هوشی IQ و عملکرد هوشی و کاهش بی‌دقتی در کودکانی که دچار نارسایی در تمرکز و عدم قابلیت یادگیری بودند استفاده کرد.

ماتیو سون چاپمن در ســـال ۱۹۹۷ از بـیـــوفـیـــدبــک بــرای مـعــالـجــه بی‌اختیاری ادرار در مردان پس از عمل برداشتن پروستات استفاده کرد.

گلیا (Glia)در سال ۱۹۹۸ با به ‌کار بردن بیوفیدبک به طور علمی ثابت کرد که این روش در بهبود یبوست بسیار مؤثر است و آزمایشات دیگر در طول ۲۱ ماه بعد نیز این را بیشتر اثبات کرد.

پین (Payne) در سال ۱۹۹۸ با استفاده از بیوفیدبک متوجه پیشرفت در معالجه عدم کنترل دفع ادرار در زنان شد. هر دو تحقیق در مورد بی اختیاری ادراری نتایج آماری معتبری در مقایسه با گروه کنترل نشان دادند.

موزر (Moser) در سال ۱۹۹۷ نشان داد که با یک دوره معالجه، بیماران با نارسایی قلبی پیشرفته قادر شدند که حرارت انگشت و برون دهی قلبی را بالا ببرند و مقاومت سیستم عروقی و تعداد تنفس را پائین بیاورند، بدون این‌که هیچگونه تأثیر سیستماتیک روی مصرف اکسیژن یا کاتکولامین داشته باشد.

مورلاند در سال ۱۹۹۸ مطالعات منتشرشده بین سال‌های ۱۹۷۶ تا ۱۹۹۵ را بررسی و یک متا آنالیز انجام داد و با توجه به نتایج حاصله از نوار مغز (EMG) دریافت که بیوفیدبک برای بهبود قدرت عضلانی در بیماران مبتلا به اختلالات حرکتی، از معالجات متداول بهتر است.